معنی پهلوان و دلاور

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دلاور

دلاور. [دِ وَ] (ص مرکب) دل آور. سخت دلیر که به تازیش شجاع خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). شجیع و بهادر. (آنندراج). دلیر. شجاع. بهادر. غازی. جنگجو. جنگی. (ناظم الاطباء). گرد. پردل. دل دار. بی باک. جسور. جری. گستاخ. نیو.بی پروا. أشجع. اَشرَس باسل. بطّال. بَطَل. ثَبت. جَبر. جَری. جَوهر. جَهور. حَبَلیس. حَبیل. حَدید. حلبس [ح َ ب َ / ح ُ ل َ ب ِ]. حَلِس. حِیَفس. لِیَفس. رَبیس. رُحامس. (منتهی الارب). رابطالجأش. (دهار). زُفَر. سَجیع. سَعتری ّ. سَمَیدَع. سَمیذع. سَهبَل. شجاع. شَجع. شَجعاء. شَجعه. شجیعه. شَحشَح. شَدید. صَعتری ّ. صَمّه. ضُبارم. ضُبارِمه. ضَرغامه. عَتّار. عَجَرَّد. عِرداد. فارِس. قُداحِس. قَدِم. کَردَم. کَمّی. مِحَش. مُستمیت. مُعاود. مِقدام. مِقدامه. نَهوک. وَعاوِع. (منتهی الارب): مردمانی اند [اهل بست] [مردم پاراب] جنگی و دلاور. (حدود العالم).
دلاور چو پرهیز جوید ز جفت
بماند به آسانی اندر نهفت.
فردوسی.
بگویم که اینک دل و دیده را
دلاور جوان پسندیده را.
فردوسی.
سه ترک دلاور ز خاقانیان
برآن کین بهرام بسته میان.
فردوسی.
بویژه دلاور سپهدار طوس
که در رزم بر شیر دارد فسوس.
فردوسی.
درفشش بسان دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر.
فردوسی.
ز لشکر ده ودوهزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر.
فردوسی.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
فردوسی.
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
فردوسی.
دلاور بدو گفت اگر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی.
فردوسی.
دلاور سواری که گاه نبرد
چه همکوش او ژنده پیل و چه مرد.
فردوسی.
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامی مهان.
فردوسی.
چو گیو دلاور به توران زمین
بدینسان همی گشت اندوهگین.
فردوسی.
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی به سستی برد.
فردوسی.
دلاور شد از کار او خشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
فردوسی.
یلان سینه او را به گستهم داد
دلاور گوی بود خسرونژاد.
فردوسی.
دلاور نخست اندرآمد به پند
سخنها که او را بدی سودمند.
فردوسی.
گزین کرد از آن نامداران سوار
از ایران دلاور ده ودوهزار.
فردوسی.
هرکه پردل تر و دلاورتر
نکند پیش او به جنگ درنگ.
فرخی.
به هر ده دلاور یک آتش فکن
نهاده به پیکار و کین جان و تن.
اسدی.
امیرالمؤمنین علی رضی اﷲعنه گفته است دلاورترین اسپان کمیت است و بی باک تر سیاه. (نورزنامه).
نه چرخ گوشه ٔ جگر شاهتان بخورد
هین زخم آه و گرده ٔ چرخ ار دلاورید.
خاقانی.
گر قطره رسد به بددلان می
یک دریاده دلاوران را.
خاقانی.
دل که دارد تا نگردد گرد این دریا که من
هرنفس در وی هزاروصد دلاور یافتم.
عطار.
برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه درگوش حکمت جهان.
سعدی.
دلاوربه سرپنجه ٔ گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.
سعدی
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندرفزود.
سعدی.
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن بی گناه.
سعدی.
ز مستکبران دلاور بترس
از آنکو نترسد ز داور بترس.
سعدی.
کشتی را خللی نیست یکی از شما که دلاورترست وشاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان سعدی). لیکن متنعم بود و سایه پرورده... رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده. (گلستان). مردان دلاور از کمین بدرجستند. (گلستان).
به جائی که باشند یاران دلیر
دلاورتر از نر بود ماده شیر.
امیرخسرو.
یارب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد.
حافظ.
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست.
حافظ.
احوص از مردمان روزگار اشجع و دلاورتر بود. (تاریخ قم ص 245). او سواری نیکو و دلاور بوده است. (تاریخ قم ص 290).
بساسر کز دولب افتد به بیرون
درون صد دلاور را کند خون.
جامی.
کی دلاور ز پی لشکر بشکسته رود.
کاتبی.
دلاور چو از بیشه بگرفت شیر
نشان ده کجا ماندش زنده دیر.
؟
(از امثال و حکم).
جلَّوز؛ مرد فربه دلاور. خِنذیذ؛ دلاور که کسی بر وی دست نیابد.ذکر؛ دلاور سرباززننده. (منتهی الارب). رابط الجأش، دلاور که دل از جای نبرد. مرد دلاور که از حرب نگریزد. (دهار). سِنداد؛ مرد دلاور پیش درآینده در کار. شجاع ذو مصداق، دلاور راست حمله. شَجِع؛ دلاور پردل در شدت و در سختی جنگ و جز آن. صارِم، مرد دلاور رسا در امور. صَلَنقع؛ مرد رسا و دلاور و توانا. صَمَیان، مرد دلاور راست حمله. عَطاط؛ مرد دلاور و تن دار. غُشارب، مرد دلاور و رسا در امور. کَوکب، دلاور قوم. مُجَلجَل، بسیارگوی دلاور دفعکننده. مِسحَل، دلاوری که تنها کار کند. ناقه جسره و متجاسره؛ شتر ماده ٔ دلاور و درگذرنده وپیشی گیرنده. مُسیف، دلاور با شمشیر. نَجد، نَجید؛ دلاور یگانه درآینده در اموری که دیگران در وی عاجز باشند. (منتهی الارب).
- دلاور پلنگ، پلنگ بی باک و گستاخ:
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد بجنگ.
فردوسی.
- دلاور سپاه، سپاه جنگی و کارزاری:
که آمد دلاور سپاهی گران
سپهبد سیاوخش و با وی سران.
فردوسی.
- دلاور سخت زور، لقب هرمزد بود: و این هرمزد در روزگار خویش یگانه ای بود به قوت و نیرو و دل آوری چنانک او را دلاور سخت زور گفتندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 20).
- دلاورسر، رئیس شجاع. فرمانده ٔ دلیر:
نکردی به شهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام و ننگ.
فردوسی.
- دلاور سران، سران جنگی. فرماندهان مبارز:
به بیداری اکنون سپاهی گران
از ایران بیامد دلاور سران.
فردوسی.
- دلاور سوار، سوار دلاور:
برون رفت با نامداران خویش
گزیده دلاور سواران خویش.
فردوسی.
کنون چون دلاور سواری شده ست
گمانت که او شهریاری شده ست.
فردوسی.
چو در رزمگه کشته شد نامدار
بدست زواره دلاور سوار.
فردوسی.
فرامرز گفت این دلاور سوار
به ره درمر او را نکویش بدار.
فردوسی.
- دلاور نهنگ، نهنگ نیرومند و قوی:
چو سالار شایسته باشد به جنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ.
فردوسی.
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد به چنگ.
فردوسی.
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی
به خشم دلاور نهنگ آمدی.
فردوسی.
چو رهام و چون اشکش تیزچنگ
چو شیدوش گرد آن دلاور نهنگ.
فردوسی.
- دل دلاور، دل شجاع:
یارم تو بدی و یاورم تو
نیروی دل دلاورم تو.
نظامی.
- سپاه دلاور، سپاه شجاع وجنگی و جنگجوی:
سپاهی دلاوربه ایران کشید
بسی زینهاری بر من رسید.
فردوسی.
سپاهی دلاور بایران سپرد
همه نامدران و شیران گرد.
فردوسی.
همی تاخت تا آذرآبادگان
سپاهی دلاور ز آزادگان.
فردوسی.
- شیر دلاور، شیر بی باک و شجاع:
فرستاده با نامه ٔ سوخرای
چو شیر دلاور بیامد ز جای.
فردوسی.
گر سلاطین پرچم شبرنگ یا پر خدنگ
از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند.
خاقانی.
- عقاب دلاور، عقاب پردل و نیرومند:
از آن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و برتخت بست استوار.
فردوسی.
- نهنگ دلاور، نهنگ بی باک.
- || پهلوان همچون نهنگ بی باک:
به ابر اندرون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور به دریای آب.
فردوسی.

دلاور. [دِ وَ] (اِخ) یکی از دهستانهای سه گانه ٔ شهرستان چاه بهار، مشهور به دشتیاری دلاور. رجوع به دشتیاری دلاور در همین لغت نامه شود.


پهلوان

پهلوان. [پ َ ل َ] (اِخ) جد نهم بختیار جهان پهلوان و سپهبد خسرو پرویز. (تاریخ سیستان ص 8).

پهلوان. [پ َ ل َ / ل ِ] (اِ) منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع، و مجازاً بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر. بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست، بنیرو و دلیری از عهده ٔ آن برمی آید. || امیری که بمردی و سپاهکشی از او بهتر نباشد. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس). سپهبد لشکر باشد برلشکر تمام. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی):
همانا بفرمان شاه آمدی
گراز پهلوان سپاه آمدی.
فردوسی.
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ
به آوردگه شد سپه پهلوان
بقلب اندرون با گروه گوان.
فردوسی.
بدان تن سراسیمه گردد روان
سپه چون زید شاد بی پهلوان.
فردوسی.
برآراست رستم سپاهی گران
زواره شدش برسپه پهلوان.
فردوسی.
بسا پهلوانان کز ایران زمین
که با لشکر آیند پر درد و کین.
فردوسی.
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان.
فردوسی.
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان.
فردوسی.
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا به آیین بود کشورش.
فردوسی.
بزانوش بد نام آن پهلوان
سواری سرافراز و روشن روان.
فردوسی.
چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه.
فردوسی.
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر بنزدیک شاه.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشن روان.
فردوسی.
همه پهلوانان ایران زمین
بشاهی برو خواندند آفرین.
فردوسی.
فرستاده ای جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان...
فرستاده ٔ موبد آمد دوان
ز جائی که بد تا در پهلوان.
فردوسی.
یکی پهلوان داشتی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی.
فردوسی.
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان.
فردوسی.
چه نیکوتر از پهلوان جهان
که گردد ز فرزند روشن روان.
فردوسی.
چنین گفت با پهلوان زال زر
چو آوند خواهی بتیغم نگر.
فردوسی.
که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان.
فردوسی.
شهنشاه را نامه کردی بدان
هم از بدهنر مرد و از پهلوان.
فردوسی.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک بیک سروبن کرد یاد.
فردوسی.
چو دانی و از گوهری پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان.
فردوسی.
مرا با چنین پهلوان تاو نیست
و گر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
کجا او بود من نیایم بکار
که او پهلوانست و گرد و سوار.
فردوسی.
اگر پهلوان زاده باشد رواست
که بر پهلوانان دلیری سزاست.
فردوسی.
یکی جام پر باده ٔ خسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان.
فردوسی.
یکی پهلوان بود شیروی نام
دلیر و سرافراز و جوینده نام.
فردوسی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
فردوسی.
خروشیدن پهلوانان بدرد
کنان گوشت از بازو آزاده مرد.
فردوسی.
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان.
فردوسی.
بیامد سوی کاخ دستان فراز
یل پهلوان رستم سرفراز.
فردوسی.
ز خوشی بود مینوآباد نام
چو بگذشت ازو پهلوان شادکام.
اسدی.
خضر علیه السلام گفت پهلوان و مقدمه ٔ لشکر مرا باید بودن، پس اسکندر همه ٔ لشکر در فرمان او کرد. (اسکندرنامه، نسخه ٔ نفیسی). اما جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد برآنسان که اکنون امیر گویند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420).
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان.
سوزنی.
نامیست از پهلوان شرق و همچون پهلوان
دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار.
سوزنی.
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم.
خاقانی.
وی پهلوان ملکت داودیان بگوهر
شایم بکهتریت که بد گوهری ندارم.
خاقانی.
روز و شب است ابلق دورنگ و گفته اند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست.
خاقانی.
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
شهریار فلک غلام که هست
هر غلامیش پهلوان ملوک.
خاقانی.
از غلامان سرایش هر وشاق
بر عراقین پهلوان باد از ظفر.
خاقانی.
شمشیر دو قطعتش به یک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد.
خاقانی.
سلام من که رساند بپهلوان جهان
جز آفتاب که چون من درم خریده ٔ اوست.
خاقانی.
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت.
خاقانی.
هر غلامیش را ز سلطانان
پهلوان جهان خطاب رساد.
خاقانی.
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو زپهلوی من.
نظامی.
کند هر پهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی.
نظامی.
گفت پیغمبر که ان فی البیان
سحراً و حق گفت آن خوش پهلوان.
مولوی.
- امثال:
پهلوان زنده را عشقست.
گرز خورند پهلوان باید باشد.
|| ج ِ پهلو:
چو پرویز بیباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان.
فردوسی.
چنین بود آیین شاه جهان
چنین بود رسم سر پهلوان.
فردوسی.
چنین گوید از دفتر پهلوان
که پرسید موبد ز نوشین روان.
فردوسی.
- پهلوان افسانه، بطل الروایه. بطل القصه. ترجمه ٔ کلمه ٔ فرانسه ٔ هرو. قهرمان. مرد داستان. مرد فوق العاده.
|| در تداول فارسی زبانان قرون اخیر، کشتی گیر، زورخانه کار، که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج، پهلوانان.
- پهلوان سپهر، مریخ.
- جهان پهلوان.
- سپه پهلوان. (فردوسی).
رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.


دلاور شدن

دلاور شدن. [دِ وَ ش ُ دَ] (مص مرکب) شجاع و دلیر و گستاخ و بی باک گشتن:
دلاور شود مرد پرخاشجوی.
سعدی.
رجوع به دلاور شود.

گویش مازندرانی

دلاور

شجاع – نترس – دلاور

مترادف و متضاد زبان فارسی

دلاور

باجرات، باشهامت، بهادر، بی‌باک، بی‌پروا، پهلوان، پیکارجو، تهمتن، جنجگو، جنگاور، جنگجو، جنگی، دلیر، رشید، سلحشور، شجاع، شوالیه، غازی، نامجو، نترس، نیو، یل،
(متضاد) ترسو، جبون

فرهنگ عمید

پهلوان

دلیر، دلاور: کسی کاو بُوَد پهلوان جهان / میان سپه درنمانَد نهان (فردوسی: ۲/۱۶۳)، اگر پهلوان‌زاده باشد رواست / که بر پهلوانان دلیری سزاست (فردوسی: ۶/۴۴۴)،
نیرومند،


دلاور

دلیر، پردل، شجاع، جنگجو،

فارسی به انگلیسی

دلاور

Brave, Courageous, Gallant, Intrepid, Stalwart, Stout, Valiant, Valorous

نام های ایرانی

دلاور

پسرانه، شجاع

معادل ابجد

پهلوان و دلاور

341

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری